فصل دوم

افرادلژسری٬ اف اُ جی سی، به شدت نگران فرقه های علوم غیب بودند که برای برگزاری جلسه در درسدن(Deresden) جمع شده بودند، سالن جلسه در یک ویلای بزرگ بود که در میان یک پارک خصوصی و پشت یک پرچین بلند و درختان بزرگ قرار داشت.رئیس بزرگ هشتادونه نفر از نودونه نفر را برای شرکت در این جلسه دعوت کرده بود.ساعت ها قبل از شروع جلسه، اعضا مکان خود را بین دو میز دراز پیدا کرده بودند.

وقتی رئیس بزرگ به همراه نائب رئیسش که نقش منشی اش را داشت وارد سالن شدند همه ی بگومگوها و صحبت ها از بین رفت و همه ساکت شدند.روبروی ورودی سالن یک سکو قرار داشت که رئیس بزرگ روی آن و پشت یک میز نشست.اوزنگی را به صدا در آورد و ناگهان سکوت همه جارا فرا گرفت.برادرانش را در لژ مورد خطاب قرار داد و گفت:

برادران عزیز من، در اینجا جلسه ی امروز را آغاز می کنم و خیلی خوشحالم که همه ی شما دعوت من را پذیرفتید.همتنطور که می دانید، براساس قوانین لژ، جلسه ی عمومی مانند این فقط برای موارد خاص تشکیل می شود و می دانید سیلسیس حاضرنیست.متاسفانه، به خاطرلودادن اسرارلژ، گناهکار شناخته شده و به عنوان دستور جلسه شماره1، درمورد محکومیت او بحث می کنیم.دستور جلسه ی شماره ی 2 به فراباتوی شعبده باز اختصاص دارد که در درسدن بسیار معروف شده است.

برادران عزیزم، همه ی شما می دانید که برادر سیلسیس به درجه ی بیست و پنجم تشرف در لژ دست یافته است و بنابراین باید مراقب رفتارش باشد.تعصب بیش از حد٬ او را به فاش کردن یکی از مناسک ما که از آن برای برانگیختن عوامل بنیادی استفاده می کنیم، وا داشت.براساس قوانین لژ ما، شکستن یک قسم و فاش کردن راز٬ محکومیت مرگ دارد.هرچند که این حکم زمانی نهایی خواهد شد که رای گیری از میان شما انجام گیرد.اگرچه فرد موردنظر از دوستان من است اما من نمی توانم این رفتار را ببخشم و بنابراین قضاوت را به شما واگذار می کنم.

نقش نگران کننده ای در میان برادران به وجود آمد.آنها با هیجان٬ با یکدیگر به آهستگی صحبت می کردند برخی از خود عصبانیت بروز می دادند و بقیه صامت نشسته بودند.منشی پاکت هایی را با یک کاغذ سفید در آن٬ پخش کرد.یک بله یا خیر ساده٬ مرگ یا زندگی برادر آنها را مشخص می کرد.بله به معنای مرگ  توسط شکنجه ی روانی و خیر به معنای آزادی و زندگی.

بسیاری از اعضا، آرای خود را به سرعت نوشتند و بقیه برای لحظه ای تامل کردند.بعضی از آنها حتی نمی توانستند جلوی لرزش دست خود را برای نوشتن بگیرند.علی رغم این حقیقت که سیلسیس مورد علاقه ی بسیاری از آنها بود، بنابراین حس دلسوزی آنها برانگیخته شده بود.اما خیانت به لژوفاش کردن رازهای لژ بسیار خطرناک بود.

سرانجام، منشی تمام پاکت نامه ها را در یک جعبه چوبی جمع کرد کاغذها را از پاکت در می آورد و آنها را طبق جواب بله یا خیر به دو دسته تقسیم کرد.نائب رئیس در حالی که ساکت بود، تماشا می کرد.

منشی کاغذها را با دقت می شمرد و از نتیجه٬ نت برداری کرد.صورت سرخ او با دانستن نتایج ٬رنگش را از دست داد.سپس نوشته اش را به رئیس بزرگ داد که با دیدن اعداد شُک شد.واعلام کرد:یک دوست خوب محکوم به مرگ شده است.

باصدای لرزان گفت:برادران عزیز من، متاسفانه، آرا برخلاف سیلسیس بوده است که با آرای پنجاه و یک در مقابل چهل و هفت، محکوم شد که این نتیجه برگشت ناپذیر است.طبق قوانین ما، این حکم باید در طی یک ماه اجرا شود.اما چون، برادر سیلسیس با استفاده از توانایی غیبی اش خواهد فهمید که چه در انتظارش است، وشاید سعی کند از این سرنوشت فرار کند.از بیست و یک برادر که در زمینه ی نبرد تلپاتیک خبره هستند می خواهم بعد از جلسه بمانند و به من در حمله ی روانی کمک کنند.

اگرچه نتیجه ی آرا  عمیقاً رئیس بزرگ را متاثر کرده بود٬ اما به سرعت خونسردی اش را بدست آورد و با صدای آرام تری گفت:

از آنجائیکه صورت جلسه ی شماره ی یک بررسی شد، بگذارید به مورد فراباتو بپردازیم.برخی از برادران حاضر٬در اجراهای او حضور داشتند و توانستند بر توانایی های او صحه بگذارند.این مسئله ثابت شده است که او بدون کمک حقه های معمولی٬ کارش را انجام می دهد.کار او فراتراز انتظار بود.بله، کار او حتی بهتر از کار برخی از برادران ما بود.هرمس، یکی از برادران همه فن حریف ما، با او ملاقاتی داشت تا او را مورد آزمایش قرار دهد.اکنون او از این ماجرا می گوید:

مردی که در آخر شب با فراباتو ملاقات کرده بود از میان برداران برخاست.

بهترین زمان از لحاظ ستاره شناسی را برای دیدار با او انتخاب کردم. همچنین، هماهنگی میان فاکتورها را مورد بررسی قرار دادم تا خودم را در موقعیت اولیه ی مطمئن قرار دهم.علی رغم این مسئله، امیدواربودم که او پس از اجرا خسته شده باشد که به نفع من می شد.دلیل ملاقات بی موقع ام را اینطور توضیح دادم که باید به سفری بروم که نمی توانم آن را به زمان دیگری محول کنم. فراباتو با شنیدن اینها، به من نگاهی کرد و بدون اینکه کلمه ای بگوید لبخند زد. سپس تصویر بسیار زیبایی از عضویت درلژ برایش توصیف کردم، در مورد منافع آن گفتم و به او قول دادم که مقدار زیادی پول از درآمدهای لژ در صورت پیوشن به ما٬ به او بدهم.اما فراباتو کاملاً پیشنهاد من را رد کرد و شروع کرد به صحبت کردن در مورد سفرهایش، اجراهایش و موفقیت هایش در شهرها و روستاها.آنچنان توانست کنجکاوی مرا برانگیزد که تقریباً دلیل ملاقاتم را فراموش کردم.

سرانجام حرف های او را قطع کردم و سعی کردم حواسش را به سمت پیشنهادم ببرم.درحالیکه بلند شد و چمدانی را از زیر تخت بیرون می کشید گفت:حالا بگذارید ببینیم یادداشت های آکاشیک در مورد لژشما چه می گوید.

برادران عزیزم، همانطور که می دانید من به روش های علوم غیب، به خوبی آشنا هستم بنابراین خواستم از تمام قدرتم برای جلوگیری از کار فراباتو استفاده کنم.اما همینکه این فکر به ذهن من خطور کرد، اوبه من گفت: آقای هرمس عزیز، آزمایش های من٬ به شدت به قدرت فکر من بستگی داردونمی تواند توسط شما تحت تاثیر قرار بگیرد یا جلوی آن گرفته شود.

احساس کردم که فراباتوذهن مرا می بیند و گمان کردم که هیچ شانسی در مقابل او ندارم بنابراین به چگونگی آماده شدن او نگاه کردم.او ابتدا دستانش را با دقت تمیز کرد، یک شیشه ی کوچک از کیفش بیرون آورد و چند قطره از آن را روی دستانش ریخت.بدون شک این عطر از اسانس یک گیاه خاص تهیه شده بود که بوی دلنوازی سراسر اتاق را فرا گرفته بود.سپس لامپ کوچکی از یک جعبه بیرون آورد آنرا روی میز گذاشت.از جعبه ی دوم، چهارگوی شیشه ای 20سانتی متری بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت.وقتی از او پرسیدم از این گوی ها چه استفاده ای می کنیدفراباتو خندید و پاسخ داد:اگردرلژ شما غیب گویی و جود داشته باشد یا اگر واقعاً دانشی را که شما تلاش می کنید یا وانمود می کنید که می دانید، داشته باشد، باید بدانند که این یک آینه ی جادویی است.این کره حاوی مایع ای است که یک ترکیب مخصوص است که نه تنها نیازمند کار صبورانه است بلکه توانایی جادوگری فوق العاده ای را نیز می طلبد.

متوجه شدم که دانش من برای رقابت با دانش فراباتوکافی نیست بنابراین فکرکردم که بهتر است ساکت باشم.ما حدوداً یک متر با گوی فاصله داشتیم.سپس فراباتو، لامپ را روشن کرد و برق اتاق را خاموش کرد و از من خواست که تحت هر شرایطی ساکت بمانم.تمام  طیف های رنگ از گوی ساتع شد.شعله ا ی کوچک٬ تمام کره و فضای اطراف آنرا روشن کرده بود و رایحه ی خاصی در اتاق پیچیده بود.یک لحظه فک کردم که شاید سوخت آن لامپ با اسانس خاصی مخلوط شده است٬ اما چیزی نگفتم.هرچند فراباتو فکر من را خواند و گفت:من می توانم ذهن تورا به آسانی به زبان آوردن آنها٬ بخوانم بنابراین اگر سئوالی داری به من بگو.آیا خواندن فکر، یکی از تمارین لژ شما نیست؟

عصبانی شدم اما سعی کردم خودم را کنترل کنم.با خود فکر کردم که هیچ چیز از این مرد پنهان نمی ماند.

ادامه داد: می خواهم یک فیلم به شما نشان دهم سپس می توانی قضاوت کنی آیا واقعاًعضو شدن در لژ شما سود مند است یا نه!

با دقت به همه ی حرکاتش نگاه می کردم تا مطمئن شود که از هیچ کلکی استفاده نمی کند. آستین های بلوزش را بالا زد .کنار من و روبروی گوی نشست.سپس دستانش را به سمت گوی شیشه ایی باز کرد و انگشتانش به آرامی از هم باز شدند.نورسفید- خاکستری از انگشتانش ساتع شد و توسط گوی جذب شد که چند لحظه بعد شروع به نورانی کردن همه چیز به رنگ سفید لامپ مهتابی همانند یک اُپال مشتعل کرد.سپس فراباتو توده ی نور را به یک گوشه آورد و خاطرنشان کرد که حتی می تواند تصاویر عکس ها را روی این گوی بیاندازد.به شک افتاده بودم که گفت:

حالا به ماورای زندگی رئیس بزرگ عزیزشما نگاهی می اندازیم.که می توانید این فرصت را داشته باشید که با جنبه های مثبت و منفی شخصیت اوآشنا شوید.امیدوارم بتوانید تحمل آنچه را که می بینید داشته باشید و نخوابید.

اگرچه کنجکاو بودم، به نظر می رسید نور شگفت انگیز گوی، اثر فرسایشی را روی من داشت. آرزو می کردم که احمق به نظر نرسم و تمام قدرت فکر خود را جمع کردم و موفق شدم که در تمام مدت نمایش بیدار بمانم.

نور رنگارنگ تمام اتاق را روشن کرده بود. به تدریج ٬این نور شروع به تبخیر شدن در درون کره کرد. ابرهای چند رنگی جریان داشتند که کم کم حل شدند و جای خود را به رنگ بنفش دادند. سپس تصویر رئیس بزرگ ما متمرکز شد و مانند پانوراما شکل گرفت.تصاویر به آرامی از زمان بچگی او تا زمان کنونی رد می شد بسیاری از رویدادهایی که دیدم مرا شگفت زده کرد و لرزه بر تنم انداخت.غیر طبیعی ترین تصاویر به تصویر کشیده شده بود.ونمی توانستم نبینم چون قدرت حرکت نداشتم.

رنگ صورت رئیس بزرگ برای چند لحظه تغییر کرد.وقتی هرمس مشغول تعریف چند داستان جالب از زندگی رئیس بزرگ بود، رئیس بزرگ به او فهماند که این کار قابل قبول نیست.هرمس متوجه شد و با مهارت خاص، صحبتهایش را به سمت موضوعات کلی تر تغییر داد.

بعد از اینکه فرصت دنبال کردن زندگی رئیس بزرگمان و بزرگ لژ را در گوی جادویی داشتم، فراباتو با دست راستش دایره ای روی گوی درست کرد و با انگشت اشاره ی راستش، شکلی ترسیم کرد که متوجه نشدم.تصویر ناپدید شد.

می خواستم به آرامی از گوی فاصله بگیرم که ناگهان تصویر منشی در آن نمایان شد.زندگی اورا نیز همانند فیلمی جلوی چشمانم دیدم.تمام جرایم لژ بدون کوچکترین لطفی نمایش داده شد.به این ترتیب فراباتو، زندگی هفت عضو با سابقه ی لژ را به من نشان داد.وقتی می خواست زندگی خودم را به من نشان دهد، احساس ناراحتی کردم و از اینکه او همه چیز را می داند خجالت کشیدم.

فراباتو بلند شد، لامپ اتاق را روشن کرد و گوی و لامپ را در جعبه های خود قرار داد و همه چیزرا سرجای خودش در چمدانش گذاشت و قفل کرد.وقتی کارش تمام شد، با نگاه تحقیر آمیزی از من پرسید: آقا هنوزهم می خواهید چیزی شبیه این را به من پیشنهاد بدهید؟

کاملا از قدرت جادویی این مرد گیج شده بودم و نمی توانستم سخنی برلب بیاورم.کلاه و کتم را برداشتم و با عجله و بدون حرفی به سمت در رفتم.حتی لباسم را تا زمانیکه به راهرو برسم نپوشیدم و هتل را با عجله ترک کردم.باور من در مورد قدرت لژ کاملاً از بین رفته بود و آن شب نتوانستم بخوابم.

چنین تجربه ای با فراباتو اثر عظیمی بر حضار داشت.کسی حرکتی نکرد.همه ساکت نشسته بودند و میخکوب شده بودند رئیس بزرگ با عجله بلند شد و سکوت را با صدای رسایش شکست.

برادر هرمس عزیز، به نام برادری از تلاش شما در این ماموریت سخت تشکر می کنم.من افشاگری فراباتو در مورد لژ و افراد بالا مرتبه و قدیمی ما را توهین تلقی می کنم.به نام سرور تاریکی قسم می خورم ما باید انتقام جهنمی را برای فراباتو نشان دهیم طوری که یاد بگیرد که با چه چیزی طرف است.اجازه نمی دهم لژما مورد اهانت قرار بگیرد.او در معرض قدرت زیاد دستگاه ویبراتور ما قرار بگیرد تا اظهار عجز و ناتوانی کند. باشد که به نام شیطان، به نام آشتا روس و به نام بلیال موردلعنت قرار بگیرد.

رئیس بزرگ عصبانی٬ با صدای بلند نفرین خود را اعلام می کرد و این شدیدترین مخالفتی بود که تا آن موقع برای عموم ابراز کرده بود.هیچ قربانی از این نفرین و شکنجه جان سالم به در نخواهد برد.

بعداز درخواست از بیست و یک نفر برای ماندن، او از انجمن به خاطرهمکاری تشکر و با صدا در آوردن زنگ ختم جلسه را اعلام کرد.برخی پس از اعلام رمز لژ ٬آنجا را ترک کردند و در ترافیک شهر ناپدید شدند.رفتاری که جلب توجه نمی کند، یکی از قوانین سخت لژ بود تا کنجکاوی و توجه عوام را برنیا نگیزد.

رئیس بزرگ دوباره در حالیکه لبخند رضایتمندی بر لب داشت روی صندلی اش نشست.او فکر می کرد که فراباتو یک رقیب قدرتمند است اما دیگر نمی توانست نفرینش را پس بگیرد.این جنگ باید به آخر می رسید حتی اگر زندگی خود او را به خطر می انداخت.تحت هیچ شرایطی نمی توانست اجازه دهد که قدرت او در میان برادرانش از بین یا زیر سئوال رود.

برادران باقی مانده مدت طولانی را در مورد اینکه چگونه فراباتو را مورد حمله قرار دهند، به بحث پرداختند.پیشنهادات زیادی مطرح شد و منشی آنها را یادداشت می کرد تا صبح فردا آن را به رای گیری بیاندازد.مورد برادر سیلسیس از همان روش سنتی حل می شد و بنابراین نیاز نبود تا بیشتر در مورد آن صحبت شود.با اشاره ای از رئیس بزرگ، منشی٬ سالن را ترک کرد و در اتاق انتهای خانه رفت. این اتاق که هیچ پنجره ای نداشت و درهایش یا قفل های امنیتی خاصی مجهز شده بود، قفسه ی بی قواره ای داشت که ابزار شعبده بازی در آنجا نگه داری می شد.

جادوگر سیاه ٬صندوق آهنی را باز کرد و یک تابوت سایز متوسط بیرون آورد.درون تابوت یک  مومیایی قرار داشت.سپس از گاوصندوق داخل دیوار یک بطری قهوه ای بزرگ که با یک درپوش چوب پنبه محکم شده بود، بیرون آورد و آن را روی میز وسط اتاق گذاشت.با یک چاقوی جیبی، قسمتی از جمجمه ی سر مومیایی را باز کرد.کانالی به عرض انگشت و طول کمر مومیایی ایجاد کرد.

سپس منشی٬ درپوش باطری قهوه ای را شل و باز کرد و با دقت محتوی شیشه را در جمجمه ی مومیایی ریخت تا پر شود.سپس جمجمه را بست و آن را با پارافین مایع محکم کرد.پارافین را شکل داد و صاف کرد و سپس تمام منفذها را پوشاند.بطری را بست و با کمک نگین انگشترش آنرا محکم کرد.

دایره ی صافی روی قفسه سینه ی مومیایی قرار داشت که منشی نام شخص قربانی را روی آن نوشت.یک دفترچه از قفسه در آورد و با استفاده از کد رمزی لژ٬ روز، تاریخ و نام کسی که باید روی آن اجرا می شد را نوشت و سپس آن را سرجایش گذاشت.درادامه، کشوری میز را باز کرد که در آن خنجرهایی با طول، شکل و قدرت متفاوتی وجود داشت.از این مجموعه، خنجری را که کوچک و تیز بود برداشت.بعد از مطمئن شدن از اینکه چیزی را فراموش نکرده است، هر دو شکل مومیایی و خنجر را در تابوت گذاشت واتاق را ترک کرد.

با داشتن تابوت در دستش، منشی با دقت در را قفل کرد و به سالن انجمن بازگشت.رئیس تابوت را گرفت.او از اینکه مومیایی به خوبی آماده است اطمینان حاصل کرد سپس تابوت را روی زمین گذاشت.سه شمع بزرگ روشن شد و برق ها خاموش شدند.

بیست و یک تماشاگر٬ دایره ای را دور این مومیایی تشکیل دادند و رئیس بزرگ بیرون این حلقه  ایستاده بود.برادران ٬دستان همدیگر را گرفتند و به آرامی  هفت بار دور آن چرخیدند. شروع به تنفس ریتمیک و همصدا کردند ودستان خود را بلا و پایین می آوردند.هربار که این کار را می کردند، یک فرمولی را تکرار می کردند که هربار بلند و بلندتر تکرار میشد.

تمام مراسم تکرار شد و سرعت قدم ها بیشتر شد.توده ای از مه ٬دور مومیایی تشکیل شد. به شکل ابر متراکم شد و سرانجام شکل هندسی به خود  گرفت که کاملاً مومیایی را در بر گرفت.رنگ خاکستری که در ابتدا مشاهده می شد٬ حالا تبدیل به قرمز شده بود به نظر می رسید اشکال تیره ای تشکیل شد و پس از چند لحظه، رنگ ابرها به قرمزتبدیل شد.رئیس بزرگ به آن نزدیک شد و با دست راستش علامتی را در هوا کشید سپس زنجیری را که برادران تشکیل داده بودند پاره کرد. ابر قرمز به آرامی در مومیایی ناپدید شد.برادران خسته، روی میز نشستند رئیس بزرگ آن را برداشت و آن را در تابوت باز قرار داد و به تنهایی شمع هایی را که در شمع دانی های در دست برادران در دو طرف تابوت قرار داشت ٬روشن کرد.سکوت محضی در سالن برقرار بود.بیست و یک برادر مبهوت شده بودند و جرات حرکت نداشتند.

صورت رئیس بزرگ، مانند ماسک سفت شده بود، همانطور که به خنجر نزدیک می شد، چشمانش سرد و ثابت شده بود دستانش به آرامی بالا آمدند، چشمانش مجذوب دایره ی مکتوب به اسم قربانی شده بود.سپس، لبه ی چاقو در نور شمع درخشید و در سینه ی مومیایی فرو رفت.صدای رعد، افراد حاضر در سالن را مهبوت کرد و صدای غرش بلندی در هوا منعکس شد همانند طوفانی که در راه است.این صدا فقط چند لحظه ادامه داشت، سپس به تدریج از صدای غرش کم شد و نهایتاً از بین رفت.

صورت رئیس بزرگ، رضایت و اطمینان را نشان می داد چراکه او فکر می کرد که رئیس زندگی و مرگ است.سپس روی صندلی نزدیک خود نشست.

هرچند تمام حضار با این پدیده آشنا بودند، بنابراین هربار که رسمی مانند این را انجام می دهند نباید احساس ترس کنند.منشی اولین نفری بود که از آن حالت بیرون آمد.چراغ ها روشن کرد، شمع را خاموش کرد و تابوت رابیرون برد.

برادران دیگر هم  از آن حالت بیرون  آمدند.اتفاقی که افتاده بود ثابت کرد که  به هدفشان رسیده اند.به آرامی با همدیگر صحبت می کردند و در آن لحظه، رئیسشان ، روند کار را در دفتر نوشت. سپس بلند شد و به آنها گفت:

برادران عزیزم، از همه ی شما به خاطر شرکت موفقیت آمیز تشکر می کنم.برادر سیلسیس ما دقیقاً در ساعت ده شب براثر سکته قلبی مرد.ماحکم را با توجه به قوانین مقدس خود اجرا کردیم و بنابراین انتقام خود را از خیانتی که کرده بود، گرفتیم.دوستش محکوم به مرگ شده بود اما اجرایش در تاریخ دیگری انجام شد.دلیل این کار را در جلسه ی بعدی به بحث می گذاریم.پذیرش عضو جدیدبرای جایگزینی برادر سیلسیس با جلسه روز سنت جان، ادغام می شود.منتظرم تا فردا غروب شما را در ساعت هشت ملاقات کنم.مورد فرا باتو در دستور کار قرار دارد.جلسه ی امروز پایان یافته است.

شب بخیر.

برادران، یکی پس از دیگری لژ را ترک کردند و در سیاهی شب ناپدید شدند.

عقربه ی دقیقه شمار ساعت الکتریکی ایستگاه راه آهن٬ به کندی به سمت ساعت 10 حرکت می کرد.در ایستگاه، مسافران زیادی منتظر قطار سریع السیر به برلین بودند.صدایی از بلندگو اعلام کرد که قطار رسید.وکسانی که منتظر بودند به سکو بیایند چون قطار چند دقیقه در درسدن توقف می کند.

فراباتو جلوی برنامه ی حرکت قطارها ایستاده بود و یادداشت می کرد.وقتی قطار سریع السیر رسید، دفترچه اش را در جیبش گذاشت.درکوپه دقیقاً جلوی او باز شد و مرد جوانی که لباس سفید پوشیده بود به سمت بوفه پرید.یک بسته بیسکوئیت خرید و در حال بازگشت به قطار بود که بعد از چند قدم ناگهان با دو دستانش قفسه سینه اش را گرفت و با ناله افتاد.چند ثانیه درد کشید، صورتش درهم فرو رفت و بدنش بی حرکت افتاد.

فوراً تماشاگران کنجکاو دور او جمع شدند.پلیس به سرعت رسید و بدن بی جان او را به داخل دفتر پلیس برد.کسی که می گفتند دکتر است پای تلفن بود و شاهدان به او گزارش می دادند.

فراباتو ایستاده بود و با سکوت به این حادثه نگاه می کرد. او متوجه شد که این مرد به مرگ طبیعی نمرده است و به عنوان یک جادوگر می دانست که برای کمک خیلی دیر است.به آرامی ایستگاه را ترک کرد و به سمت لیپسیگراسترس حرکت کرد.بعد از چرخش تقریباً یک ساعت، در منطقه ای از بیرون شهر ایستاد تا کمی استراحت کند.

شب به طور شگفت انگیزی آرام بود و ماه و ستاره در آسمان می درخشیدند.درحالیکه غرق مکاشفه بود، قبل از اینکه به هتل برگردد، کمی در آنجا ماند.اوجلوی یک تاکسی را در نزدیکی بندر الب گرفت و بقیه مسیر رابا تاکسی طی کرد.

ساعت 2 نیمه شب بود که به هتل رسید.در را قفل کرد.چمدانش را روی زمین گذاشت و گوی جادویی اش را به راه انداخت.چیزی که دید، اورا به یقین رساند که مرگ مرد جوان در نتیجه ی عملیات خشن از سوی لژ F.O.G.C است.فراباتو گوی را به داخل جعبه برگرداند و بقیه شب را استراحت کرد.

صبح روز بعد، یک نسخه از بزرگترین روزنامه ی درسدن خرید و صفحه ی اول را خوانده اتفاق دیروز تحت این تیتر پوشش داده شده بود:مرگ در ایستگاه مرکزی درسدن.

نویسنده ی معروف دکتر آلفرد دیشب ناگهان در ساعت ده و در ایستگاه مرکزی فوت کرد. شهر ما درسوگ پایان زندگی این جوان با استعداد است که کارهایش با اشتیاق فراوان استقبال می شد. آخرین داستان او به نام وصیت است که اخیراً به چاپ رسیده است.همیشه یاد این مرد با استعداد و بلند پرواز را در قلب ها و خطرمان حفظ می کنیم.