فصل هفتم

یک غروب زیبای دیگر بود و تماشاچیان شاهدی اجراهای جادویی و مرموز بودند و بعد از آن فراباتو بیش ازدوساعت را به پاسخ دادن به سوال های خبرنگاران و دیگر افراد علاقمند اختصاص داد.حالا از اینکه هیجانات به پایان رسیده است و می تواند به هتلش برگردد، خوشحال بود. وقتی وارد اتاقش شد، نیمه شب بود. خیلی زود روی تختش دراز کشید برق را خاموش کرد و سعی کرد استراحت کند و بخوابد.

علی رغم خستگی اش نتوانست بخوابد.موقعیتش را چندبار تغییر داد اما موفق نشد.با آرام کردن ذهنش سعی کرد بخوابد تا اینکه ناگهان نیروی عجیبی را در اتاق احساس کرد.ابر خاکستری در وسط اتاق تشکیل شد.بزرگ و بزرگتر شد و به شکل شعله ی آتشی در آمد.این جرقه های دایره ای نور که در رنگهای رنگین کمان در سراسر اتاق حرکت می کنند،شبیه رنگ های کوی شکل نما هستند.   

خش خشی درهنگام متراکم شدن ابر شنیده شد.فراباتو درتمرین جادویی مشرف شده بود.ناگهان به بصیرت نهان بین خود توجه کرد ومتوجه شد که ان یک ماهیت تکامل یافته از منطقه ی احاطه ای زمین است ماهیتی که آن را می شناسد و حضورش را اعلام کرده است.

فرا باتو گمان کرد که شاید این دیدار ازنوع مهم ان است وگرنه چراباید این ماهیت پدیدار شود انهم بدون خبر واین موقع شب؟ ماهیت باقدرت خود متراکم شد درصورتیکه چنین مادی گرایی فقط از طریق صرف انرژی زیاد ازطرف انسان اتفاق می دافتد.

درجلوی چشمان فراباتو ابردرخشان به شکل ماهیت روحانی درامد نگاه ان ماهیت به فراباتو خیره شده بودوبااوسخن میگفت:

فراباتو،تودرخطرهستی.بادروغ وتهمت دشمنانت،محکوم به خیانت می شوی.این اتحام سیاسی خطری برای زندگی توست بنابراین فورا کاری بکن.حکم دستگیری توصادر شده است.فرار تنها گزینه ی توست.برخورد مستقیم باایدولوژی متعصبانه که براین سرزمین حاکم است،بی معنی خواهدبود.تمام متعلقاتت رارها کن زود فرارکن .من به تو هشدار میدهم.

کلمات اخر گفته شدگویی که از فاصله ی دوربیان میشود.ماهیت به شکل نور پخش شدوبه ارامی ناپدید شد.اتاق دوباره تاریک شدوفقط کورسوی ممتدی ازوجود ان ماهیت باقیمانده بود.

فرا باتوحالاکاملابیداراست.اواین عجوبه ی  خاص رامیشناسد ومطمئن بودکه ورای حرف هایش واقعیتی وجوددارد.قبل ازنقشه کشیدن برای فرار به یاد آوردکه اطرافش رابا آکاشااحاطه کند به طوریکه افکار ونقشه هایش برای دنیای ماورائی غیرقابل مشاهده باقی بماند.درغیر این صورت دشمنانش متوجه نقشه هایش می شدند راز ایزوله شدن کامل وتوانایی ازبین بردن هرچیز منقوش درآکاشاه هندی بود که دشمنانش ان رانمیدانستند.فقط تعدادکمی از افراد مانند فراباتوکه به برادران نور تعلق دارند این رازها وکاربردهای علمی ان را میدانند.

فرا باتو نقشه ی فرار را کشید.رها کردن چیزهایی که درآنجاداشت برایش دشواربود. اما موقعیت ایجاب می کرد که تمام تعلقات زمینی ومنافع ان راترک کند تا بتواند زندگی اش رانجات دهد. میدانست که باید مراقب باشد.چون روش های دشمنانش را می دانست. می بایست ماهرتر از آنها می بود و باید قبل از اینکه دیرتر شود، کاری می کرد.

نزدیک صبح بود که سرانجام نقشه اش را تمام کرد. برای اینکه قبل از زمان رفتن استراحت کند، مراقبه های مخصوصی را انجام داد که می توانست خواب از دست رفته اش را باز گرداند.

فراباتو ساعت هفت بیدار شد و صورتش را آب سرد شست تاسر حال شود همانطور که لباس می پوشید طوری به نظر می رسید که گویا تمام دیشب را خوابیده است با دقت مدارک و پول هایش را در جیب های کت و شلوارش گذاشت کمی بعد، در راه رستوران هتل برای خوردن صبحانه بود.

روی یک میز خالی نشست و سفارش داد. او خواست مدیر هتل را ببیند اما تلاشش بی فایده بود بنابراین با یک حلقه وارد اتاق صبحانه شد. فراباتو به او اشاره زد و دعوت کرد که روی میزش بنشیند. مدیر که بسیار خونگرم و جنتل من بود، با خوشحالی با او دست داد و به او خوشامد گفت.

صبح بخیر آقاً خوب خوابیدید؟ کاری هست که بتوانم برایتان انجام دهم؟ امیدوارم اوقات خوشی را در اینجا بگذرانید.فراباتو ساکت بود تا وقتی که مدیر روبرویش نشست. سپس گفت: من از میزبانی شما بسیار خرسندم، غذا و کارکنان عالی هستند. می توانید مطمئن باشید که در هر موقعیتی هتل شما را پیشنهاد می کنم.همانطور که می دانید، می خواهم برای چهار شب دیگر هم اینجا بمانم و می خواهم از قبل به شما مقداری پول بدهم که زیاد به شما بدهکار نباشم.

دستش را داخل جیب کتش کرد و پول را به مدیر داد. مدیر حالتی را به خود گرفت تا نشان دهد که نیاز به پیش پرداخت نیست اما فراباتو او را متقاعد کرد که در هر صورت پول را بگیرد. کمی بعد، مدیر به او رسید داد.

او عادت داشت کارهای مخصوصی برای میهمانانش انجام دهد بنابراین به چیزی شک نکرد. نه اینکه از برنامه ریزی ناراحت شده باشد بلکه بسیاری از مهمانان هتل را بدون پرداخت پول ترک می کردند. جدا از آن با ادامه ی حضور فراباتو افتخار می کرد چرا که در عرض چند لحظه به انسانی مشهور تبدیل شده بود.

با گرفتن رسید فراباتو گفت: می دانید که من همیشه در معرض خبرنگاران یا افراد علاقمند هستم. یک وقت ملاقات با یکی از دوستانم دارم و به قهوه خانه ی کنار برج شهر می روم. تا دو ساعت دیگر بر می گردم اگر کسی در این میان خواست مرا ببیند بگویید که بر می گردم.

مدیر هیچ دلیلی برای شک کردن نداشت و به فراباتو اطمینان داد که می تواند رویش حساب کند.فراباتو بلند شد و کمی بعد در شلوغی ترافیک شهر ناپدید شد.

فقط شلوار پوشیده بود، کت و کلاهی نداشت، در خیابان باریک به سمت پایین رفت تا اینکه به یک ایستگاه تاکسی آشنا رسید.کمی تاکسی در آنجا منتظر بودند. رانندگان سیگار می کشیدند و در مورد موضوعی در حال گفتگو بودند. فراباتو مقصدش را گفت و یکی از رانندگان جلو آمد و سپس با تاکسی رفتند. بعد از حدود سه کیلومتر، به مقصد رسیدند فراباتو پول تاکسی را داد و دوباره وارد پیاده رو شد.

فراباتو آن نزدیکی ها، ایستگاه تاکسی دیگری را می شناخت و به آن سمت رفت.فقط یک تاکسی آماده بود و فراباتو به راننده دستور داد تا او را به ایستگاه قطار ببرد جاییکه ناپدید شد. از آنجا، چند لحظه به تاکسی هایی که بیرون ایستگاه پارک بودند نگاه کرد طوری که شک کسی را بر نیانگیزد. سپس یک تاکسی خصوصی که یک ماشین بزرگ شش سیلندر بود انتخاب کرد . روی صندلی عقب نشست و یک اسکناس صد مارکی از جیبش در آورد، به راننده داد و گفت: سریع تر به خانه ام بروم. برای هر کیلومتر دو برابر می دهم اگر بیشتر از سرعت مجاز رانندگی کنی.

صورت جدی مسافر و اسکناس صد مارکی راننده را ناگهان متقاعد کرد. کمی نگذشته بود که آنها در مسیر رفتن به سمت مرز بودند. راننده هرگز شک نکرد که این فرار است.

در حالیکه فراباتو در حال رفتن به مرز بود، دو مرد وارد هتلش در درسدن شدند در پذیرش در مورد او پرسیدند. آنها به دو مرد گفتند که فراباتو حدود ساعت 10 و نیم باز می گردد.

آن دو مرد در رستوران نشستند بلکه تا زمانی که انتظار می رفت فراباتو باز گردد در طول سالن راه رفتند.

سپس آن دو مرد بی طاقت شدند.آنها به سراغ مدیر رفتند و کارت شناسایی شان را نشان دادند: اداره ی پلیس جنایی! می توانید به ما بگویید که فراباتو کجاست؟

مدیر که سوپرایز شده بود بعد از اینکه شنید آنها دنبال دوست مهربان خود، فراباتو هستند، آرام شد و گفت:

آقایان، فراباتو نمی دانست که شما دنبال او می گردید. امروز صبح پیش پرداخت چهار شب اقامت درهتل را به من داد. ماشینش در پارکینگ است، کت و شلوار و لباس های دیگرش در اتاق است. او گفت که ملاقاتی با دوستش در کافه ی نزدیک برج شهر دارد. او دیر کرده است ولی به زودی اینجا خواهد بود.

آن دو مرد از مدیر تشکر کردند و شماره تلفن هایشان را گذاشتند و از او خواستند که به محض اینکه فراباتو برگشت، با آنها تماس بگیرد و اطلاع دهد و به سرعت هتل را ترک کردند.

دوافسرپلیس با سرعت به کافه وارد شدند به کافه رفتند و وقتی متوجه شدند که کسی فراباتو را ندیده است، به دفتر خود خبر دادند که فکر می کنند فراباتو فرار کرده است. طولی نکشید که پلیس های زیادی به سمت ایستگاه های تاکسی رفتند و در مورد فراباتو پرسیدند. با کمک عکس و توضیحات شخصی، مکان جادوگر را پیدا کردند اما این مکان آنهارا به کسی که دنبالش بودند نمی رساند. پلیس مجبور شد بپذیزد که مظنون از دستشان گریخته است.

در همان زمان، بعد از طی کردن مسیری طولانی، فراباتو در ساعت یازده و نیم صبح به مرز رسیده بود. از راننده تشکر کرد و پول دو برابر را به او داد و به سمت ایستگاه مرزی رفت.چون چمدانی نداشت می توانست بدون تاخیر از مرز عبور کند.

راننده ی تاکسی می خواست تا موتو ماشینش خنک شود سپس روی صندلی ماشینش دراز کشید، سیگاری روشن کرد و با خود گفت: باید هر روز مسافری مثل این مرد داشته باشم.

فراباتو از گمرک رد شده بود و حالا در کشور خودش بود که ناگهان صدایی از طرف بلندگوی آلمانی ها به گوش رسید: توجه! توجه! تمام ایستگاه های مرزی آلمان! فراباتو می خواهد از دست مقامات آلمانی فرارکند و فوراً باید دستگیر شود. این احتمال وجود دارد که با استفاده از تاکسی می خواهد از مرز خارج شود.

توصیف جزئیات فراباتو اعلام شد. فراباتو نفس راحتی کشید و به سمت شهر مرزی رفت با خود فکر می کرد. خطر از بیخ گوشم رد شد! او اکنون در کشور خودش امنیت داشت. او یکبار دیگر نقشه ای که از طرف لژ F.O.G.C برایش کشیده شده بود را نقش برآب کرده بود. دارایی هایش آنجا مانده بود و او به ناچار مجبور بود روش زندگی جدیدی را آغاز کند. پول زیادی نداشت اما امیدوار بود که بتواند مدتی را سر کند.

وقتی که داشت در رستوران ایستگاه شهر کوچک ناهار می خورد در مورد آنچه که در چند ساعت قبل اتفاق افتاده بود و اینکه اکنون جان سالم به در برده است، فکر می کرد. از پیشگوی مشیت الهی برای نجاتش تشکر کرد. یک ساعت بعد، او سوار بر قطار سریع السیر به سمت پایتخت سرزمینش می رفت.